یه مردی از شهر شام اومد سوی مدینه
میخواست امام حسین و با چشم خود ببینه
پُر کرده بود قلبش و نفرت و حرص و کینه
جایی واسۀ محبت نمونده بود تو سینه
وقتی که دید امام و با داد و قال و فریاد
رفت جلو گفت به ایشون دشنام و ناسزا داد
اما امام با لبخند فرمود ای برادر
فکر میکنم که تازه رسیدهای از سفر
مهمون شهر مایی مهمون حبیب خداست
رسیدگی به شما جزو وظیفۀ ما
مرد عرب با حیرت نگاهی کرد به امام
گفت ندیدم هیچ کجا این همه لطف و مرام
من اشتباه میکردم شما با این لطفتون
شرمنده کردید من و حالا شدم پشیمون